سلام
چهارشنبه عصر مامانی لباس هامو عوض کرد و من را سوار ماشین کرد تا با هم بریم پارک! مثل این که حدسم درست بود داشتیم می رفتیم که با دوستامون بریم بازی! وقتی رسیدیم پارک هنوز مانی و مامانش نیومده بودند برای همین توی این مدت با یک گربه ملوس که کلی باهامون دوست شده بود بازی کردم و بعدش یک دفعه سردر جزیره بازی را دیدم و کلی خوشحال شدم! یووووووهوووووو جزیره بازی!!!! اون وقت بود که مامانم من را دید و ثانیه بعدی ندید! من کجا بودم؟! تو جزیره بازی؟!؟! کسی می تونه به مامانم توضیح بده که خیلی عجیب نیست که کیارشی که ذوق کرده باشه با پاهای کوچیکش سریع تر از قهرمان المپیک بدوه؟؟؟ بعد مانی جون هم با مامان صفاش آمدند و ما خیلی زود با هم دوست شدیم! مامان هامون رفتند بستنی خریدند اما نمی دونم چرا چیزیش به ما نرسید؟! بعد 2 ساعت یک چیزی مثل سوپ به ما دادند می گویند بستنیه؟؟؟؟؟ چی فکر کردند؟؟؟ ما دیگه کلی بزرگ شدیم دیگه 6 ماهه نیستیم که کوچیک باشیم هیچی نفهمیم !!! فکر کردند ما نفهمیدیم که همشو خودشون خوردند؟! بعد من و مانی رفتیم کلی با هم تو یک اتاق پر اسباب بازی، بازی کردیم! با توپ بازی کردیم، از تو تونل رد شدیم، قطار ساختیم، آهنگ زدیم! تازه خاله گفت بازم بیایید پیش ما!!! بعد رفتیم پیش مرغ ها و خروس ها و جوجوها و کلی دنبالشون اندختیم! تازه اون جا شن بازی و نقاشی و ماهیگیری و ... داشت اما ما چون هنوز 3 ساله نبودیم نتونستیم نقاشی و شن بازی کنیم! بعد خاله صفای عزیز به من چند تا کتاب قشنگ هدیه داد، منم کلی خوشحال شدم رفتم بغلش و نیومدم پایین، این شد که خاله صفا مجبور شد هم من و هم مانی را با هم بغل کنه!!! بعد از کلی بازی با هم مامان هامون به هم قول دادند زود به زود هم را ببینیم تا من و مانی بیشتر با هم بازی کنیم! مانی جون زود زود بیا پیشمون...